خاطراتی از 3 تیر به نقل از رجاء نیوز
اشک خبرنگار هندی برای سادهزیستی احمدینژاد
محمد باقر جوان بخت: در دور اول انتخابات نهم، به همراه همسرم برای رأی دادن به مسجد جامع نارمک رفته بودیم. در همین اثنا هم دکتر احمدینژاد که رأی خود را در یکی از صندوقهای همین مسجد انداخته بود، از مجسد خارج شد وبه سمت خانه خود در میدان 72 حرکت کرد. دوستان و خبرنگاران دور دکتر جمع شدند. یکی از خبر نگاران از دکتر در خصوص نتیجه انتخابات سؤال کرد. احمدینژاد هم با آرامش گفت هر چه خدا بخواهد، من راضیام.
همراهان دکتر در میدان جمع بودند. خبر نگاری را دیدم که هندی بود و برای یکی از شبکههای انگلیسی زبان کار میکرد. آمده بود از خانه مسکونی دکتر و محل زندگیاش گزارش تهیه کند از من به زبان انگلیسی پرسید میدانی خانه آقای احمدینژاد کجاست؟ من هم با اشاره دست، کوچه را که بنبست بود، نشان دادم. خیلی هم به انگلیسی تسلط نداشتم. گفتم اون ماشین سفید رنگ، پژوئه که میبینی ماشین احمدینژاد است که جلوی خونه پاک کرده. اما گویی خبر نگار باورش نمیشد و خودش رفت و درب خانههای همسایههای دکتر را یکییکی زد و از آنها سوال میکرد که این خانه و ماشین مال کیست؟ وقتی به صحت گفتههای من پی برد، متعجب شده بود و از سادهزیستی و منزل معمولی دکتر اشک در چشمانش حلقه زده بود.
سرود مردمی
سید علی. م: دور اول انتخابات تمام شده بود که در تبلیغات دور دوم، مردم شاهد ظلم و اجحافهای زیادی نسبت به دکتر احمدینژاد بودند. این مطلب دل ما را هم سوزاند و در روز دوشنبه 30 خرداد ماه بود، از روی پلهای بزرگراه بعثت می گذشتم که برگه تبلیغاتی سیاه و سفیدی، نسبتاً کوچک بر روی ستونهای پل نظرم را جلب کرد.
در حاشیه عکس دکتر نوشته شده بود: "عاشق خدمت و جهاد، ریشه کن فقر و فساد، موافق علم و سواد، محمود احمدینژاد" این جملات اولین جرقههای سرودن شعری بود که بعداً شنیدید و البته از ابتدا، هماهنگ با ملودی بار دبستانی سروده شد تا کارآیی مورد نظر را داشته باشد. این سرود با توجه به اینکه شعر آن خیلی زود آماده شد و 8 نفر از عزیزان نوجوان مسجد محل (مسجد بعثت افسریه) بسیار خوب آن را با ملودی یاردبستانی همخوانی کردند، فوراً آماده اجرا شد و روز سه شنبه در سالن حجاب اجرا گردید. آدرس دانلود سرود: http://hekmat110.mihanblog.com/extrapage/1
بلند کردن پوسترهای دکتر از تهران برای استانها
مسعود: در ستاد قم بودیم و از سراسر کشور مراجعه کننده داشتیم. طلاب به صورت خودجوش ستاد اعزام مبلغ درست کرده بودند. به ما مراجعه میکردند و ما دست از پا درازتر...
ما هر چه به ستاد تهران فشار میآوردیم، آنها می گفتند ستاد مردمی است و ما هم اقلام نداریم، باید خودتان تهیه کنید. خلاصه گذشت تا اینکه عدهای از جوانان ستاد قبول کردند که هر طور شده از تهران اقلام لازم را تهیه کنند. هر شب به تهران میرفتند و اقلامی با خود میآوردند و صبح به طلاب میدادند. یک بار در حال دادن اقلام به طلبههایی که عازم یکی از استانها بودند، رسیدم. به زیر پوستر نگاه کردم نوشته بود: ما جوانان نازیآباد تهران به احمدینژاد رأی میدهیم. گفتم اینکه زیرش نوشته نازیآباد تهران. با اشاره گفتند توضیح میدهیم.
وقتی طلاب راهی شدند، من را کناری کشیدند و گفتند شما فکر میکنی تهران هر روز به ما اقلام میدهد؟ چند بار به ستاد تهران گفتیم به ما اقلام ندادند. دیدیم اینطور نمیشود. یک مشورتی با دوستان کردیم و دیدیم دکتر در تهران شناخته شده است، لذا اشکال شرعی قضیه حل است. از آن به بعد هر شب میرویم تهران تا صبح، محدود عکسها و پوسترهای دکتر را از میادین بلند میکنیم و میآوریم به دست طلبهها میرسانیم. این جملات را با آنچنان حس پیروزی میگفتند که نمیدانستم باید بخندم یا با آنها برخورد کنم. در ذهن خودم تصور میکردم در وسط میدان یک استان دیگر، پوستری نصب شده که زیرش نوشته باشد، ما جوانان نازیآباد تهران به احمدینژاد رأی میدهیم...
شام فکری و خطر انقراض نسل مرغها
جعفریان: اصولاً همه بچه های ستاد دکتر به رقابت در عین رفاقت معتقد بودند. ما هم به همراه یک تعداد از رفقا که خیلی هم در خط بسیجیبازی نبودیم ولی دکتر را دوست داشتیم، به عشق دکتر به ستاد آمده بودیم و لاجرم به این شعار واقعاً معتقد بودیم: رفاقت و رقابت. از آنجا که از ایزولهشدن بسیار متنفر بودیم و سعی میکردیم با چشم باز تصمیم بگیریم، تلاش میکردیم استدلالهای همه گروهها را بشنویم.
مثلاً یک نفر در ستاد آقای هاشمی با آنها بحث میکرد به محض اینکه شام را میآوردند، یک پیامک میزد. ستاد دکتر را با احساس اینکه نیاز به تحقیق بیشتری داریم، ترک میکردیم. با بچهها میرفتیم استدلالهای ستاد آقای هاشمی را بشنویم. شام را که میخوردیم چون معمولاً نمیتوانستند قانعمان کنند، همگی با هم برمیگشتیم و برای ستاد دکتر کار میکردیم. اکثریت هم که خیلی مقید بودند و کارهای ما را نمیپسندیدند، از بس تخممرغ خورده بودند، بعضی مواقع با بچهها می گفتیم اگر انتخابات یک ماه دیگر طول بکشه، نسل مرغها منقرض میشه!
از دستمزد کارگر و طلاهای زن تا خواهش بزرگ اهل حق برای رأی به دکتر
وحید: بر حسب تکلیف شرعی و بنا به درخواست برو بچههای ستاد، در دور دوم انتخابات به یکی ازشهرهای استان کرمانشاه رفتم. خدا را شاهد میگیرم که بزرگترین دارایی ستاد در آن شهر، همان تعداد پوستری بود که از قم با هزار مکافات آوردیم و خود شهرستان چیزی نداشت.
ولی در ستاد مرکزی که در حاشیه پاساژ شهر بود، صداقتی موج می زد که باید بودید و میدیدید. از کارگری که شب آمد و با خجالت تمام، دستمزدش را جهت کمک به ستاد داد تا آن مردی که با تمام بغض و سوز و اخلاص، بعد از صحبتهای تحقیرآمیز نوبخت در شبکه 2، همه طلاهای زنش را آورد و بهصورت خصوصی در اختیار حقیر گذاشت تا در ستاد هزینه کنیم.
یک بار هم که برای تبلیغ به یکی از روستاهای اهل حقنشین رفتیم، بعد ازصحبتهای حقیر، یکی از بزرگان این فرقه، درنامهای با اظهار اینکه تا الآن در هیچ انتخاباتی شرکت نکرده، از من که بهعنوان مبلغ و مسئول ستاد رفته بودم، عاجزانه خواهش میکرد که حتماً به احمدینژاد رأی بدهم!
بگذریم از اینکه نماینده شهر در بازار، مغازه به مغازه میگشت و برای آقای هاشمی رأی میگرفت ولی به برکت اخلاص عزیزان رنجدیده، بالاترین رأی این شهر مال دکتر بود.
احمدینژاد اولین رئیسجمهوری که شناختهشدهترین حامیاش خودش بود!
مهدی: اون جمعه خیلی خسته بودم. از صبح هرکسی رو با هر بهونه و توجیهی تونسته بودم، پای صندوق کشونده بودم. تا آخر شب هم از اینترنت اخبار رو دنبال می کرم. اما آخر شب هر کاری میکردم، خوابم نمیبرد. هرچند ته دلم روشن بود ولی بیخیالی هم نمی شد طی کرد. شاید یکی دو ساعتی از بامداد گذشته بود که خوابیدم.
بعد از نمازصبح دوباره یهکم خوابم برد اما 6 صبح نشده از خواب پریدم. هر چند میدونستم نتایج رسمی حداقل 5، 6 ساعت دیگه منتشر میشه اما برای دلخوشی هم که شده، گفتم یه سری بزنم اینترنت ببینم چی به چیه؟ اون روزا بازتاب یکی از منابع خبریم بود. صفحه که باز شد، شوکه شدم: "احمدینژاد ششمین رئیسجمهور ایران شد" دیگه تو پوست خودم نبودم. با تیتر اولین گزارش تحلیلی که اومد رو سایت هم خیلی حال کردم: "احمدینژاد اولین رئیسجمهوری که شناختهشدهترین حامیاش خودش بود!"
درد شیرین
مجتبی طبرستانیراد: اوون موقع قم زندگی میکردم. به واسطه کار پدرم که کارمند بود، همه اومده بودن تو میدون. همه خانواده ما هم تو ستادهای مردمی مشغول بودند. برادرهام، پدر و مادرم. من اصالتا اهل بابلام، زنگ زدم ببینم اونجا چه خبره، میگفتن هیچی نداریم، نه عکسی، پوستری، هیچی تصمیمیم گرفتم با رابطههایی که توی ستادهای قم و تهران داشتم، کمی پوستر و اینجور چیزا تهیه کنم و ببرم بابل. با هزار زحمت تهیه کردم با ماشین بابام بردم. خیلی ذوق کرده بودند، منم تصمیم گرفته بودم که تا آخر انتخابات اونجا بمونم.
حلقههای مردمی اونجا خوب شکل گرفت. ستاد مرکزی هم توی یه حسینیه بود. همه جور آدمی رو میشد ببینی. یه روز برای آوردن پارچه نوشتههایی برای خیرمقدم به دکتر برای سفرش به بابل سوار ترک موتور یکی از بچه ها شدم. حرکت کردیم که تو راه با یک پیکان تصادف کردیم. راکب چیزیاش نشده بود ولی من پایم شکست. رفتیم بیمارستان گچ گرفتیم. حالم گرفته شده بود که دیگه نمیتونستم زیاد فعال باشم. مرحله اول که تموم شد و دکتر موفق شده بود، دیگه نتونستم تحمل کنم رفتم ستاد، اون چند روز رو اونجا موندم. دیگه درد پاهامو حس نمیکردم تا اینکه اون شب سرنوشتساز فرا رسید.
خبر اعلام شده بود. دکتر پیروز شده بود. گریه کردم و با اون پای شکسته با عصا پریدم توی خیابون. عکس دکتر رو چسیوندم به عصامو هی تو خیابون بلند میکردم.
صبح شده بود دیگه رفتم خونه و خوابیدم. بعد اینکه بیدار شدم تازه دیدم که بهواسطه فشاری که دیشب به پام آوردم، ورم کرده. خلاصه خیلی درد داشتم ولی دردر شیرینی بود. هنوز هم وقتی که هوا سرد میشه، کمی اذیت میکنه، اما برام شیرینه. چون میدونم این درد برای پیروزی دکتر و هدفهای پاکش بوده نه...
قبل از خردا 84، چه حال و هوایی داشتیم، حالا چگونهایم؟
رضا: "در این خاک، در این مزرعه ی پاک؛ به جز مهر، به جز عشق ولایت؛ دگر هیچ نکاریم" جالبترین و به نوعی گیراترین شعاری بود که از زمانی که وارد جریانات سیاسی شده بودم، شنیده بودم.
خوب یادم هست، پاییز 83 بود که با برخی از دوستان دربارهی رئیسجمهور بعد از آقای خاتمی، صحبت میکردیم. یکی میگفت: «با این وضعی که درست کردند و با این تغییراتی که در ارزشها دادهاند، اگر مایکل جکسون هم کاندیدا شود، ملت به او رأی میدهند.» شاید الآن این حرف عجیب باشد ولی خدا شاهد است که از آن زمان تا انتخابات، عزا گرفته بودم که خدایا، چه میخواهی بر سر این مملکت بیاوری؟! پس انقلاب چی؟ اینهمه زحمات امام(ره) چی؟
آرزوی قلبیام این بود که ای کاش میشد قانون اساسی را تغییر داد تا "آقا"، هم رهبر باشند و هم رئیسجمهور. در مخیلهام هم نمیگنجید که شاید فردی پیدا شود و اوضاع تغییر کند. در حال و هوای دعا برای این موضوع بودم -شرایطی شبیه ریاست جمهوری آقا- که ناگهان حوالی عید 84، از طرف روزنامهی شرق، پروژهی حضور آقای رفسنجانی در انتخابات کلید خورد. انگار همهی غمهای زندگیام را چند برابر کرده باشند و همه را یکجا بر من وارد کرده باشند. داشتم میشکستم؛ البته ناگفته نماند که اولش اصلاً باورم نمیشد. اما آن موقع، هنوز هم به لحاظ سیاسی بچه بودم؛ حالا هم هستم. اما آنموقع، بچهتر! همین آمدن و نیامدنهای امروز شاگرد ایشان را، خود استاد، بسیار بهتر از شاگرد، اجرا میکرد و حتی گافهایی را که امروز، شاگرد، میدهد هم نمیداد؛ بهطوری که تا روز ثبت نامش، هنوز خیلیها میگفتند نمیآید. اما آمد.
الآن که نگاه میکنم، نه به خاطر خاطرهنویسی، بلکه به خاطر شکر نعمتی که خدا به ما و این انقلاب، ارزانی داشته، این کار را میکنم؛ سال 76، مننمی توانستم رأی بدهم، چون متولد شهریور 61 هستم، اما سال 80 هم میتوانستم رأی بدهم، به آن آقایی که رئیس شد، رأی ندادم. اما مجبور شدم جلوی همکلاسیهای دانشگاه، از ترس اینکه بایکوت نشوم، به دروغ بگویم که به او رأی دادهام. اما خدا شاهد است که علیرغم اینکه در آن سالها هم به لحاظ ظاهری، چهرهی موجهی نداشتم و حتی با خیلی از خاتمیچیهای انجمن اسلامی هم دمخور بودم و با آنها اردو میرفتیم -که خدا از سر تقصیرات و معاصیِ این اردو ها بگذرد- بازهم وجدانم اجازه نداد که به این فرد رأی بدهم. درست که ژیگول شده بودم، اما هنوز هم آن غربت نگاه "آقا" را میفهمیدم؛ آن دردی را که در تکتک سخنرانیهایشان، روی همهی وجود ایشان، فشار میآورد، میدیدم. اما کاری از دستم بر نمیآمد و من هم با سکونم و با رکودم و با رخوتم، علیرغم میل باطنیام، داشتم به جریان دومخرداد، کمک میکردم. اما رفتارمان، هیچ خاصیتی برای جبههی حق نداشت.
اینقدر فضا سنگین بود که در یکی از اردوهای انجمن اسلامی که به شمال و دریاچهی ولشت رفته بودیم و من ایستادم به نماز، همهی نگاهها به سمتم برگشت؛ اََه، این نماز می خواند. شما بگویید، در چنین فضایی، اصلاً میتوان امیدوارانی پیدا کرد؟ آنها که آنموقع درست فهمیدند و آمدند در میدان و گفتند، اینطور نمیشود، نمیتوان دست روی دست گذاشت. همه چیز دارد به هم میریزد -البته منظورم،انحراف انقلاب نیستها! انقلاب، صاحب دارد و صاحب، آرام آرام، آن را به جلو میبرد- منظورم فضای فکری و ارزشی مردمان بود که از ارزشهای الهی، به سمت ارزشهایی سوق داده شده بود که امروز بعد از سالها که محققین، تعدادی از آنها را ریشهیابی کردهاند، به برخی از خاستگاههای مخوف آنها پی بردهاند -زحماتی که امثال آقای عباسی کشیدهاند و...- که تازه داریم میفهمیم که خدا، چه انحراف بزرگی را با چه صحنهآرایی زیبایی، هم اصلاح کرد و هم بانیان آن انحراف را از حول و هوش انقلاب، زدود؛ بهطوری که با قلمه زدن و سایر روشهای باغبانی هم، این شاخ و برگهای زائد هرس شده را، دیگر نمی توان به انقلاب، پیوند زد. الحمدلله. الحمدلله. الحمدلله.
یک تحریمی که میخواست به احمدینژاد رأی دهد!
م. ا: شب مرحله دوم انتخابات در خیابان فرشته بودم. خانوادهای حیاط منزل خود را برای تبلیغ دکتر احمدینژاد اختصاص داده بودند و میز چیده بودند و از مردم با شیرینی و شربت پذیرایی میکردند و سر میزها بین میهمانان بحث و گفتوگو انجام میشد و...
آن شب خانم و آقایی حدوداً 60 ساله به آن جا آمدند و سر میز ما نشستند. سر صحبت که باز شد، آن آقا میگفت من قبل از انقلاب مسئولیتی در دولت داشتم و بعد از انقلاب هم تاکنون اصلاً رای ندادهام و همه انتخاباتها را تحریم میکردم، اما قصد داریم در این دوره به خاطر حضور احمدینژاد شرکت کنیم.
آنها علیرغم نظرات خاص خود، جذب ادبیات و دیدگاه مردمی دکتر شده بودند.
واسه کی تبلیغ میچسبونی؟
مهدی: از نیمه شب گذشته بود که داشتیم دور میدان جمهوری اسلامی رو با عکس دکتر پر می کردیم. چشمتون روز بد نبینه یهو یه سیاهی (شبیه به پارسی کولا!) از میون شمشادها اومد بیرون. یه پیرمرد بود که با غضب وصفناشدنی و فریادی استوار گفت: داری واسه کی تبلیغ می چسبونی؟ تو این فکر بودم که "هنوز که به پایان وقت تبلیغات یه روزی مونده و اینجام که تبلیغ ممنوع نیست." اما اینا رو که به اون نمی شد گفت. بنابراین دست و پامو جمع گردم و ترسون ترسون گفتم: احمدینژاد. منتظر یه سیلی آبدار موندم. دیدم خبری نشد.
پیرمرد این دفعه با لحن آروم و مهربونی گفت: ادامه بده عزیزم، خسته نباشی...
علت رأی دادن به احمدینژاد
سید یعقوب حسینیان از یاسوج: من در سال 83 در تهران دوران خدمت سربازی را میگذراندم تا اینکه به ایام فاطمیه رسیدیم و در مراسم روز شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها در میدان حضرت ولی عصر(عج) تهران همه هیئتهای تهران مانند مراسمات عاشورایی برای اولین بار جمع شدند و در آنجا به عزاداری حضرت صدیقه کبری(س) پرداختند.
بعد از پایان مراسم مشاهده کردم که مردم دور فردی را احاطه کردهاند. رفتم ببینم که چه کسی است؟ گفتند این آقای احمدینژاد شهردار تهران است. برای اولین بار بود که او را از نزدیک میدیدم. وقتی دیدم که مردی از جنس مردم اینطور با تواضع با مردم صحبت می کند، مهرش به دلم نشست تا اینکه انتخابات ریاست جمهوری 84 رسید و 3نفر از جریان اصولگرایی ثبت نام کردند و ما هم گیج شدیم که به کدام رأی بدهیم تا حداقل جریان اصولگرایی شکست نخورد.
بهعنوان ناظر شورای نگهبان در شهر یاسوج برای صندوق شماره 2 انتخاب شدم. از صبح روز رأیگیری خدا را شاهد میگیرم که هر چه میخواستم به یکی از این سه تن، رأی بدهم فقط گیج و منگ بودم و تا ساعت 5 عصر در این حالت بودم تا اینکه برگ رأی گرفتم و آن لحظهای که میخواستم رأی بدهم فقط به این خاطر به احمدینژاد رأی دادم که آن صحنه حضورش در مراسم روز شهادت حضرت زهرا (سلام الله علیها) را به یاد آوردم و پیش خودم گفتم مگر با این تکثر کاندیداهای اصولگرایان ما پیروز می شویم؟ پس بهتر است که به خاطر مادرمان حضرت زهرا (سلام الله علیها) به او رأی بدهم.
این هم شد تبلیغات؟
مهدی شفیعی: در زمانی که هیچ کس باورش نمیشد که دکتر رأی بیاورد وخیلی از افراد بهاصطلاح اصولگرا در ستاد تبلیغاتی یکی از کاندیداها هزینههای میلیاردی میکردند، برای سر زدن به رفقا به ستاد دکتر در میدان جمهوری رفتم، درآنجا دیدم تعدادی جوان در حال نوشتن جملات دکتر بر روی کاغذ بودند و آنها را به مردمی که برای پخش تبلیغات دکتر میآمدند، میدادند. با خودم گفتم آیا این تبلیغات در برابر بمباران تبلیغاتی دیگر کاندیداها تأثیری دارد؟
فردای آن روز نزد یکی از بزرگان که شاگرد شیخ رجبعلی خیاط است، رفتم و در مورد انتخابات از ایشان سؤال کردم، فرمودند بروید برای احمدینژاد تبلیغات کنید، انشاءالله رأی میآورد تا به به داد مستضعفین برسد. بعد از آن دلم قرص شد و شب آخر تبلیغات تا صبح با رفقا مشغول تبلیغات بودیم.
استرس توأم با نذر
آتنا: اول اینکه 4 ساله که یک عکس از بزرگ مرد تاریخ اخیر ایران را در کیف خود به یادگار همراه دارم.
دوم: روز شمارش آراء تقریباً از ساعت 8 صبح تا پایان وقت شمارش که ساعت آن را به خاطر ندارم، مدام پای تلویزیون راه رفتم و صلوات فرستادم. نذر کردم تا اینکه اعلام شد دو تن از نامزدهای انتخابات به دور دوم رفتند. من نفس راحت کشیدم و مطمئن بودم، دور دوم، دوره طلایی آقای منادی مهر است.
امید بخشترین پیامک
همایون سلحشور فرد: ابر و باد و مه و خورشید و فلک، همه برای هاشمی در حال تبلیغ هستند، اما بهراستی تقدیر خداوند چیست؟
این امید بخش ترین پیام کوتاهی بود که از دوستان خود زیر آتش سنگین ناجوانمردانه ترین تخریب و تهمت و توهین به کاندیدای مورد علاقهمان بین دو مرحله انتخابات ریاست جمهوری سال 1384 دریافت کردم.
متأسف نیستم برای آنها که عریان و شفاف نیات پلید خود را رو کردند و نشان دادند برای رسیدن به هدف خود حاضرند از هر وسیله نامشروعی استفاده کنند و حتی پا روی ادعاها و اعتقادات خود بگذارند.
روزی با تخریب و به لجن کشیدن آقای هاشمی (مانند انتخابات مجلس ششم) و روزی با حمایت از هاشمی و ترسیم چهرهای خشن، متحجر و بیسواد از یک استاد دانشگاه و خدمتگذار مردم در شهرداری تهران.
ولی متأسفم از آقای هاشمی. چرا که افرادی هم لباس ایشان به ما آموخته بودند که حرمت مؤمن از پرده کعبه بالاتر است و هتک او از هتک پرده کعبه گناهش بیشتر است.
در بین دو مرحله انتخابات ریاست جمهوری سال 1384، هر کجا که ستاد انتخاباتی ایشان بود، این جمله به صورت بزرگ و درشت به چشم می خورد: برای جلوگیری از وحشت و خشونت به هاشمی رأی می دهیم. ولی متأسفانه آقای هاشمی نه تنها طرفداران خود را از این قبیل شیوههای زشت و زننده باز نداشت، نه تنها ابراز شرمندگی و تأسف نکرد، نه تنها لااقل اعلان برائت نکرد، بلکه چنان ژست مظلومانهای گرفت که گویا طرف مقابل، شخصیت او را هتک کرده است.
برخی توجیه میکنند که شاید ایشان خبر نداشته و من می گفتم: کسی که کنترلی روی طرفداران و زیر دستانش ندارد، چگونه میخواهد مملکت را اداره کند و به آنها مسئولیت بدهد بدون هیچ اشراف و نظارتی روی آن ها؟
متأسفم برای روزنامه جمهوری اسلامی که تا قبل از آن چنان از ارزش ها و اصول انقلاب دم میزد که ما آن را مقدسترین روزنامه میپنداشتیم، اما در آن مقطع زمانی برای نیل به هدف خود و دفاع از کاندیدای مورد نظر خود، زشتترین ضد ارزش (هتک شخصیت یک مؤمن) را مرتکب شد.
یک اظهار تأسفی هم برای آقای قالیباف عرض کنم که طرفداران ایشان برای جلب آراء جوانان، از چهره نوجوانان بزککرده تماشاچی فوتبال استفاده ابزاری نمودند.
و العاقبة للمتقین
صف شلوغ خرید سی.دی در مسجد سید
مهدی زارعان: باعرض سلام بنده حقیر عضو شورای اسلامی شهر دولتآباد اصفهان، یک شب در خیابان مسجد سید بودم، از مردم شنیدم همان شب آقای احمدینژاد به اصفهان می آید و مسجد سید سخنرانی دارد. هیچ شناختی از وی نداشتم.
نزدیک نماز مغرب وعشا بود، درب مسجد سید دیدم خیلی شلوغ است. رفتم جلوتر دیدم مردم همه دارند سی دی تبلیغاتیاش را خرید میکنند. با خود گفتم سی دی دیگر کاندیداها به صورت مجانی به مردم داده می شود و مردم بیرغبت می گیرند چطور مردم با این جمعیت صف خرید سی دی تشکیل داده و با اشتیاق پول میدهند؟
بنده هم تصمیم گرفتم یکی از آن سی دی ها را بخرم و سخنرانی آقای دکتر را هم شرکت کنم. هنگام نماز مغرب عشا نماز را در مسجد سید خواندیم و بنا بود ساعت 9 شب ایشان بیاید اما مردم تا ساعت 11:30 شب ماندند تا آمد و در این چند ساعت با شور و اشتیاق شعار میدادند. کم کم مهرش به دلم نشست تا اینکه وارد مسجد شد. صحبتهای دلنشینش بوی عدالت می داد از آن شب تصمیم گرفتم با ماشین ژیانی که داشتم با تمام وجود برایش تبلیغات کنم و عکسهایش را دور تا دور ماشین ژیانم زدم و افتخار می کردم.
به امید اینکه با یاری خداوند و امام زمان(عج) دوباره ایشان دورهی بعدی هم انتخاب شود.
سرنخ کجاست؟
مهدی از اصفهان: اوضاع خیلی به هم ریخته بود. با شروع دور دوم تبلیغات (تخریبات)، هرکسی چیزی می گفت و نسبت ناروایی به دکتر میزد: فاشیست، دیکتاتور، بازجوی زندان اوین... جریان پیادهروها و آسانسورها هم بد جوری روی اعصابم بود. ما هم کارمون شده بود تنویر افکار عمومی، علیالخصوص نسل جوان که بابا از این خبرا نیست.
این میون یه اعلامیه پخش شد که نورعلی نور بود: ما جوانان حزبالله اصفهان از برادر محمود احمدینژاد حمایت میکنیم زیرا... 1 ... 2... 3... و شروع کرده بود به اراجیف گفتن که اگه بیاد پسرا را اینطور میکنه و موهای بیرون گذاشته دخترا رو میچینه و نمیدونم وزارت امر بهمعروف! درست میکنه و هزار و یه دروغ دیگه. تازه به همین جا ختم نشد و آقای نوبخت توی گفتگوی ویژه شبکه 2 به این اطلاعیه اشاره کرده و اظهار نگرانی فرمودند که بعد ها فهمیدم این کارش خیلی به ضرر خودشون تموم شد.
حالا همه به جنب و جوش که اینا از کجا دراومده که یه روزنه امید پیدا شد: بعضی از اعلامیهها با فکس به مراکز مختلف ارسال شده بود اما ارسال کنندگان ناشی، از زور دستپاچگی حواسشون نبوده که شماره فکس پایین برگهها ثبت شده: 031162... سریع یه عده از مخابرات پیگیر شدند که محل ارسال کجاست؟ جواب ساده بود: اصفهان- خیابان حکیم نظامی ابتدای خیابان محتشم کاشانی- ساختمان MRI – طبقه سوم- دفتر هماهنگی ستاد کاندیدای رقیب.
تازه فهمیدیم سرنخ کجاست و ته نخ کجا! دیگه تکلیف روشن بود: اعلامیهها دوباره چاپ شد، اما این بار دو رو یک طرف اصل اعلامیه با همون شماره پایینش و طرف دیگه یه جوابیه آبدار جهت همون تنویر افکار عمومی.
برکت مال حلال
حامد صلواتیان از تهران: اولین همایش رسمی حضور دکتر در سالن 17 شهریور برگزار شد. همانجا دکتر اول کار میخ کار را محکم کوبید و گفت مراقبت کنید مال حرام و شبهه ناک وارد نشود. مال حلال هر چند کم برکتش بیشتر از میلیاردها میلیارد مال حرام است. یک جمله برآمده از دل که با دست خط معمولی مردم نوشته شده باشد اثرش از هزار پوستر و بنر بیشتر است.
روز اول تبلیغات انتخاباتی بنرهای کاندیداهای مختلف با عکس هایی از چشم و بغل و با کت و.... سراسر شهر را پر کرده بود. میدان انقلاب وسط آنهمه بنرهای رنگارنگ دستنوشته ای توجه من را جلب کرد.
فقر و گرسنگی مردم باید خواب را از چشمان مسئولان برباید.
به رهگذران نگاه کردم. در میان آنهمه بنر فقط آن یک جمله خودنمایی می کرد، همه قدری می ایستادند و به فکر می رفتند و آرام حرکت می کردند و می رفتند. به رفیقم گفتم کاغذ و قلم و پیام حق و حلال برکتش از میلیاردها میلیارد خرج برای عکس و پوستر و بنر و... بیشتر است.
باند خونی
مصطفی از قم: ستاد خیلی شلوغ شده بود و هر کسی با هر تیپی میآمد و درخواست اقلام از عکس و مطلب و CD و... میکرد. از حجم بالای اقلام تبلیغاتی! هم در آن زمان خودتون با خبر هستید. اول کلی منت میگذاشتیم و بعد از طی کردن چند خوان و کلی شروط مختلف که باید فلان تعداد کپی بگیری، فلان کار را بکنی و... وقتی کامل از لحاظ شرعی به این جمعبندی میرسیدیم که تکلیفمان را در توجیه فرد انجام دادیم با کلی منت چند تا قلم میدادیم، طرف هم سریع در میرفت که یک وقت منصرف نشویم.
از همان روزهای اولی که علم ستاد بالا رفت، یک بنده خدایی با لباسهایی کهنه و کمی هم پوسیده از مشتریهای دائمی ما شده بود. هر روز میآمد و با اصرار اقلام میگرفت و میرفت. کم کم در دلم بهش شک کرده بودم. بخاطر اینکه هیچ وقت در ستاد نمیماند و به محض گرفتن اقلام سریع به بیرون از ستاد میرفت. مثل بقیه با بچهها نمی جوشید. در دلم میگفتم نکند اقلام را دور میریزد. البته در آن شلوغی اوضاع، کسی اصلاً به این مسائل توجه نمیکرد. ولی من که آمار اقلام دستم بود و میدانستم برگه برگه این کاغذها با کلی نذر و نیاز به دستمون رسیده، نمیتوانستم بیخیال موضوع بشوم.
گذشت تا اینکه یک بار آمد اقلام زیادی گرفت و رفت. این ذهنیت مدام اذیتم میکرد. میخواستم دفعه بعد هر طوری شده ته قضیه را در بیاورم. چند ساعتی که گذشت و آخرای شب که شد، از در و دیوار آدم میریخت. یک نگاهی به جمع کردم، دیدم آن بنده خدا یک گوشهای نشسته و آرام پایین شلوارش را تا زانو زده بالا. باورم نمیشد یک پای مصنوعی داشت و بین زانوش و آن پای مصنوعی یک باند قرمز رنگ بود. یک باند سفیدی که از خون قرمز شده بود...
پا شد عکس دکتر را گرفت و رفت بیرون از ستاد. من هم به دنبالش راه افتادم. آنقدر در خیابان راه رفت و عکس دکتر را پخش کرد که پاهایم خسته شد. در طول مسیر مدام تصویر باند خونی جلوی چشمم بود. باندی که از شدت پیادهروی با آن پای مجروح تاول زده، از شدت خونریزی قرمز رنگ شده بود. به این فکر میکردم خونی که از پاهایش زمان جنگ رفته بود پیش خدا دوست داشتنی تر بود یا...
خیلی احساس شرمندگی میکردم از این همه استقامت و این همه بیادعایی و خلوص. به گوشهای تاریک پناه بردم و چهرهام را پوشاندم تا کسی اشکهایم را نبیند...
لیست کل یادداشت های این وبلاگ